خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (4)
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (4)
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (4)
سيد جليل مسعوديان:
يك روز عباس از پرواز برگشت بود و خستگي در چهرهاش نمايان بود؛ به همين خاطر از او خواستم تا رانندگي نكند و اين كار را به من واگذارد؛ ولي او قبول نمي كرد و من همچنان به او اصرار مي كردم. در نتيجه به او ترفند زدم و گفتم:
ـ شما مگر فرمانده پايگاه نيستيد؟ آيا نبايد بيش از همه، شما مقررات را رعايت كنيد؟
گفت:
ـ بله. مگر چه شده؟
گفتم:
ـ شما گواهينامه پايه يك داريد؟
گفت:
ـ نه.
گفتم:
ـپس چرا برخلاف قوانين پشت تانكر نشسته ايد؟ اين خودش خلاف مقررات است. با شنيدن اين جمله بي درنگ ماشين را نگه داشت و از پشت فرمان پايين آمد. گفت: ـ بفرماييد؛ شما بنشينيد.
احمد بياباني:
آن روز هنگام غروب، مثل هميشه مشغول پهن كردن سجّادهها بودم. بانگ دلنشين قرآن كه از بلندگو پخش مي شد، دل را به لرزه در مي آورد. منتظر بودم تا نمازگزاران براي اقامه نماز جماعت به مسجد بيايند، از شبستان مسجد بيرون آمدم و مشغول آب پاشي محوطه بيرون مسجد بودم كه چشمم به سرباز نگهبان مسجد افتاد. او در حالي كه سرنيزه اي به كمر بسته بود، به آرامي در اطراف مسجد گام بر ميداشت. وقتي به نزديك من رسيد با صداي بغض آلودي گفت:
ـ خسته نباشي پدر.
نگاهش كردم. قطرات اشك بر گونه هايش مي غلتيد. برخاستم و در مقابلش ايستادم. پرسيدم:
ـ آيا مشكلي پيش آمده؟
در حالي كه سعي ميكرد بغض در گلو مانده اش را پنهان كند، گفت:
ـ پدر! گفتن من جز اين كه شما را ناراحت كند دردي را دوا نمي كند.
گفتم:
پسرم! ما همه مسلمان هستيم. بايد از درد همه خبر داشته باشيم؛ اگر چه نتوانيم كاري انجام دهيم. بگو پسرم! بگو. لااقل قدري سبك مي شوي.
سرباز جوان اشكهاي زلالش را با دست پاك كرد و گفت:
ـ قبل از اينكه به خدمت سربازي بيايم داراي همسر و دو فرزند بودم. قبل از اعزام، همسر و فرزندانم را نزد پدر و مادرم گذاشتم. آخرين بار كه به مرخصي رفتم، متوجه شدم كه بين همسر با پدر و مادرم كدورت ايجاد شده، سعي كردم به گونه اي اين مشكل را حل كنم، ولي هر چه كوشيدم موفق نشدم، تا اينكه روز جمعه گذشته كه به منزل رفتم، ديدم از همسر و فرزندانم خبري نيست. پدر و مادرم با ديدن من هر دو سكوت اختيار كردند. پرسيدم كه بچه ها كجا هستند؟ مادرم نگاهي به من كرد و گفت كه آنها از اينجا رفته اند. با تعجب پرسيدم: چرا؟ مگر چه شده؟
در اين لحظه ناگاه سرباز جوان شروع به گريستن كرد. بازويش را گرفتم و گفتم:
ـگريه نكن پسرم! قدري صبر داشته باشد. ادامه بده. ادامه بده.
گريه امانش نمي داد. خوب كه گريه كرد، لحظه اي ساكت شد. سپس با آستينِ لباسش اشكهايي را كه بر پهناي صورتش مي غلتيد پاك كرد و گفت:
ـ مادرم گفت كه همسرت ديشب پس از مشاجره با من و پدرت بچه ها را برداشت و خانه را ترك كرد. گفتم: الان كجا هستند؟ گفت: نمي دانم. من در حالي كه به شدت مضطرب و نگران بودم خانه را ترك كردم و پس از جست و جو آنها را يافتم. پدر جان! الآن دو روز است كه آنها جا و مكان ندارند و از نظر غذا هم در تنگنا هستند. نمي دانم با اين وضعيت چگونه خدمت كنم. ديگر از زندگي سير شده ام. دلم هم براي پدر و مادرم مي سوزد و هم براي بچّه هايم. نمي دانم چه كار كنم.
از شنيدن وضعيت او خيلي متأثر شدم. گفتم:
ـ پسرم! تو مردي و مرد بايد سنگ زيرين آسياب باشد. تو مي تواني با فرمانده پايگاه صحبت كني و مشكل خود را با او در ميان بگذاري.
سرباز گفت:
ـ چه فايده دارد پدر! كسي نمي تواند به من كمك كند.
گفتم:
ـ اين حرف را نزن. او حتماً به تو كمك خواهد كرد. مطمئن باش سرهنگ بابايي هر كاري كه از دستش بيايد براي تو انجام مي دهد. من تا به حال به ياد ندارم هيچ شخص گرفتاري را نااميد كرده باشد. او چند دقيقه ديگر به مسجد مي آيد. هر وقت آمد خبرت مي كنم.
من از او جدا شدم و دقايقي بعد شهيد بابايي به مسجد آمد. بي درنگ نزد سرباز رفتم و گفتم:
ـ او آمد. برو با او صحبت كن.
سرباز جوان از من تشكر كرد و وارد مسجد شد. لحظاتي بعد برگشت. گفتم:
ـ چه شد؟
با حالتي شگفت زده گفت:
ـ من سرهنگ بابايي را نديدم.
نگاهي به او كردم. لبخندي زدم و گفتم:
ـ پسرم! بابايي الان داخل مسجد است. تو حتماً مي خواستي يك سرهنگ را ببيني كه با لباس خلباني و درجه و نشان سرهنگي در گوشه اي دست به كمر ايستاده باشد؟ ولي بابايي اينگونه نيست كه تو فكر مي كني.
سرباز گفت:
ـ من كه او را نمي شناسم.
دستش را گرفتم و با هم نزد او رفتيم. شهيد بابايي ما را كه ديد برخاست و گفت:
ـ چه شده؟
گفتم:
ـ اين جوان گرفتاري دارد.
گفت:
ـ من در خدمتم.
سرباز از ديدن شهيد بابايي شگفت زده شده بود، زيرا او فرمانده پايگاه را با يك پيراهن شلوار سياه و سري تراشيده مي ديد. من آنها را تنها گذاشتم. به گوشه اي رفتم و نشستم. از دور ديدم كه شهيد بابايي دستي بر روي شانه سرباز گذاشت و از او جدا شد. وقتي كنار من رسيد از جا برخاستم. ديدم اشك از گونههايش سرازير است و آرام با خود حرف مي زند. به او نزديك شدم و آهسته گفتم:
ـ آقا چرا گريه مي كنيد؟
در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود، گفت:
ـ بابا احمد! من خيلي غافلم. خدا مرا ببخشد.
آنگاه به سرعت از مسجد خارج شد. به سرباز گفتم:
ـ چه شد پسرم؟
پاسخ داد:
ـ نمي دانم. پاك گيج شده ام.
شهيد بابايي در همان شب دستور داد كه يكي از اتاقهاي مهمانسرا را در اختيار همسر و فرزندان سرباز گذاشتند و براي آنها جيره غذا در نظر گرفتند. فرداي آن روز به دستور شهيد بابايي موكتي را به مهمانسرا بردم و به آنها دادم. وقتي سرباز را ديدم گفتم:
ـ جوان هنوز هم گيجي؟
گفت:
ـ پدر! هم گيجم و هم خوشحال. هم مي خواهم گريه كنم و هم مي خواهم بخندم.
بعد ادامه داد:
ـ در تمام عمرم آدمي مثل او نديده ام.
مسيح مدرّسي:
آخرين بار كه به يزد رفتيم، عباس گفت مستقيم به منزل آقاي صدوقي برويم. به خانه آقا كه رسيديم، دير وقت بود. در زديم. آقا رجبعلي در را باز كرد، تا چشمش به ما افتاد، عباس را در آغوش گرفت و گفت:
ـ خوش آمديد. منتظرتان بودم.
عباس در حالي كه اشك از ديدگانش جاري بود گفت:
ـ بابا رجبعلي! دلم براي تو خيلي تنگ شده بود.
رجبعلي در حالي كه اشك شوق در چشمانش جمع شده بود گفت:
ـ شما بوي آقا را مي دهيد.
شنيده بودم كه عباس هر وقت به ديدار آيت الله صدوقي مي آمد؛ آقا مي فرمودهاند: «محبوبم آمد». وارد خانه كه شديم رجبعلي مقداري شيريني آورد. در حالي كه بشقاب شيريني يزدي را جلو عباس گرفته بود، نگاهي پرمعنا به او كرد. عباس گفت:
ـ بابا رجبعلي! آقا را نديدي؟
رجبعلي سري تكان داد و گفت:
ـ چرا.
عباس گفت:
ـ برايمان تعريف مي كني؟
رجبعلي چيزي نگفت. لحظاتي در سكوت گذشت. ناگهان از جا برخاست. اندام تكيده اش را حركتي داد و سپس آرام در گوشه اي نشست. آهي كشيد و گفت:
ـ چند شب پيش دلم خيلي گرفته بود. مي خواستم بخوابم، ولي خوابم نمي برد. به حياط آمدم. آسمان را نگاه كردم به ياد شبهايي افتادم كه آقا در خلوت زمزمه مي كرد و اشك مي ريخت. بي اختيار گريه ام گرفت و مي خواستم فرياد بزنم.
بابا رجب آهي كشيد و ساكت شد. عباس كه گويا از همه ما بي تابتر به نظر مي رسيد ملتمسانه گفت:
ـ بابا رجب نگفتي چه خواب ديدي؟
رجبعلي اشكهايش را پاك كرد و ادامه داد:
ـ بعد برگشتم به داخل اتاق، پاي همين تخت كه شما روي آن نشسته ايد. روي زمين دراز كشيدم و خوابم نبرد. خواب ديدم كه در داخل ايوان مشغول كار هستم. آقا آمدند و روي همين تخت نشستند. گفتم آقا پتوي روي تخت پر از خاك است. اجازه دهيد تا آن را بتكانم. آقا فرمودند: «نه. من كار دارم و بايد بروم.» بعد از من پرسيدند:« رجبعلي! مهمان ها آمده اند؟»
گفت: «بله آقا! اما من آنها را نمي شناسم.»
رجبعلي دست بر محاسن سفيدش كشيد و گفت:
ـ در خواب نتوانستم چهره ها را تشخيص دهم. آقا نگاهي به من كرد و فرمود:« از آنها خوب پذيرايي كن. آنها براي من خيلي عزيز هستند.» گفتم: «آقا آنها خيلي وقت است كه منتظر شما هستند.» آقا در حالي كه قصد رفتن داشتند، سرشان را برگرداندند و فرمودند:
« رجبعلي! من كار دارم. نمي توانم بيش از اين بمانم؛ ولي بزودي آنها را خواهم ديد.» آقا اين جمله را فرمودند و از ايوان خارج شدند.
آنگاه رجبعلي روي به عباس كرد و گفت:
ـ من منتظر ميهمان بودم و حالا شما آمده ايد.
عباس سرش را پايين انداخت. دستي بر سر كشيد و گفت:
ـ بابا رجب! آقا چيز ديگري نگفت؟
رجبعلي گفت:
ـ چرا. وقتي من خيلي اصرار كردم. آقا فرمودند. «من آنها را خيلي دوست دارم. اما نمي توانم ببينمشان.»
عباس از خود بي خود بود و پيوسته تكرار مي كرد:
ـ آقا چرا نخواست ما را ببيند؟
ناگهان از جا برخاست و ما هم از آقا رجبعلي خداحافظي كرديم و سوار ماشين شديم، از عباس پرسيدم:
ـ كجا مي رويم؟
او پاسخ داد:
ـ مي رويم بر سر مزار آقا.
او در طول راه، آرام با خود زمزمه مي كرد، چند بار خواستم با او حرف بزنم، اما حال و هواي او را كه ميديدم منصرف مي شدم. به مقابل «مسجد محمديّه» كه رسيديم، عباس بي درنگ در ماشين را باز كرد و به طرف مقبره آيت الله صدوقي رفت. ما به دنبال او وارد حياط مسجد شديم. عباس آرام آرام به مقبره نزديك شد و مانند سربازي كه در برابر فرمانده ارشدي مي ايستد، به حالت خبردار ايستاد. زير لب چيزي را زمزمه مي كرد. ما خيلي آرام به او نزديك شديم. همچنان در حال نجوا كردن بود و قطرات اشك بر گونهاش مي غلتيد. دستم را بر شانه اش گذاشتم. با بغضي كه گلويش را مي فشرد گفت:
ـ شما نمي دانيد چرا؟
آن شب عباس حال عجيبي داشت. او هر وقت كه خسته مي شد و غصه ها دل او را به تنگ مي آوردند، به ديدار آيت الله صدوقي مي شتافت و حالا گويا اين دوري صبر از او برده بود. مانند كودكي كه از مادر دور افتاده باشد، زار زار گريه مي كرد.
سرانجام، وقتي عباس آرام گرفت، به اصرارِ ما سوار ماشين شد و به سمت اصفهان حركت كرديم. در تمام طول راه چشمانش را بسته و گويي قدري آرام شده بود. از اين ماجرا حدود دو هفته مي گذشت يك روز كه در پشت هيزم نشسته و در حال بررسي پرونده ها بودم، ناگاه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. كسي در پشت خط گريه مي كرد. انگار مي خواست چيزي بگويد؛ ولي گريه امانش نمي داد. بي صبرانه گفتم:
ـ حرف بزن تو كيستي؟ چرا … .
صدايي از آن طرف گوشي گفت:
ـ حاجي! عباس … .
گويي او را برق گرفته بود. با صداي لرزاني گفت:
ـ عباس شهيد شد. هواپيماي او را زدند.
در جاي خود خشك شدم. ديگر توان سخن گفتن نداشتم. گوشي از دستم افتاد. به طرف پنجره رفتم. گويي اشك در چشمانم خشك شده بود. ديگر به راز خواب بابا رجبعلي و گريه هاي عباس پي برده بودم.
فضل الله جاويدنيا:
من و عباس كنار هم پرواز مي كرديم. پس از بررسيهاي لازم پوشش منطقه را آغاز كرديم. هواپيماهاي دشمن در كمين بودند تا در فرصتي مناسب تهاجم خود را آغاز كنند. عباس اين موضوع را پيش بيني كرده بود؛ لذا به من گفت:
ـ من مطمئنّم كه به كاروان حمله خواهد شد. پس بايد آماده باشيم كه انشاء الله با دست پر برگرديم.
قرار شد كه از آن لحظه به بعد سكوت راديويي را رعايت كنيم تا پستهاي شنود دشمن نتوانند صداي ما را بشنوند. ما از بندر امام به طرف اسكله هاي «البكر» و «الاُميّه» تغيير مسير داديم و چون از رادار مادر فاصله زيادي داشتيم ارتفاع خود را به حداقل رسانديم. سكوت كرده بوديم و گوشمان به راديو بود تا بتوانيم موقعيتهاي منطقه را دريافت كنيم. لحظاتي بعد از طريق رادار اعلام شد كه دو فروند جنگنده عراقي در حال پرواز به سمت كويت هستند. من و عباس در فاصله اي نزديك به هم، به طور موازي پرواز مي كرديم و به راحتي همديگر را از داخل كابين مي ديديم. عباس اشاره كرد كه مطلب را دريافت كرده و بايد به طرف آنها برويم. آنگاه به سوي آنها پرواز كرد. حدود 50 مايل به كويت مانده بود. از روي صفحة رادارِ هواپيما ديدم كه آن دو جنگنده عراقي دور زدند. عباس هم موضوع را دريافت كرده بود. من و عباس هر دو از كابين يكديگر را مي ديديم. با دست به او اشاره كردم كه چه بايد كرد؟
عباس به من پيام داد:
ـ من به عنوان طعمه جلو مي روم و هواپيماهاي دشمن را به دنبال خودم مي آورم.
سپس با يك حركت سريع از من دور شد. او با مانورهايي كه انجام مي داد هواپيماهاي دشمن را متوجه خود مي كرد و آنها را به دنبال خود كشاند. لحظه اي فرا رسيد كه يكي از هواپيماها دقيقاً در برد موشك من قرار گرفته بود ولي من نگران عباس بودم و زير لب دعا مي كردم تا به موقع اقدام كند تا من بتوانم هواپيماي مهاجم دشمن را هدف قرار بدهم. لحظات به كندي مي گذشت و نگراني وضع عباس مرا مضطرب كرده بود؛ ولي كوشيدم تا بر خود مسلط باشم. روي صفحة رادار ديدم كه هواپيماي عباس در تيررس كامل دشمن قرار گرفته. در اين لحظه ناگاه هواپيماهاي دشمن مانوري انجام دادند و يكي از آنها به طرف عباس نزديك شد.
پس از بررسي اوضاع با كابين عقب، بي درنگ موشك را به سوي هواپيماي دشمن رها كردم. پس از چند لحظه با چشم هواپيماي دشمن را ديدم. ناگهان عباس مانوري كرد و با يك چرخش بسيار خطرناك مسير خود را تغيير داد و ارتفاع را كم كرد در اين لحظه موشك من با هواپيماي دشمن برخورد كرد.
آتش از بدنه هواپيما زبانه كشيد و پس از طي مسافتي در ميان دود غليظي از نظر ناپديد شد. در اين لحظه صداي عباس در راديو پيچيد. او فرياد زد:
ـ الله اكبر! الله اكبر!
از شنيدن صداي او شاد شدم و گفتم:
ـ عباس مي داني چه كار كردي؟
عباس گفت:
ـ وَ ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللهّ رَمَي»، من كاري نكردم خدا كرد.
آن روز با شهامت عباس مأموريت با موفقيت انجام شد و كشتي ها از تنگه عبور كردند و من پيروزي آن روز را نتيجه توكّل عباس به خداوند مي دانم. او همواره و در بحراني ترين لحظات هرگز از ياد خدا غافل نبود و اين به او جرأت مي داد تا با جسارت دست به چنين كارهاي خطرناكي بزند.
امیر روح الدين ابوطالبي:
يك روز كه در منزل سازماني پايگاه شيراز زندگي مي كردم، هنگام بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. در را كه باز كردم، عباس را با چهره اي خسته ديدم. آن روزها عباس عهده دار پست معاونت عمليات نيروي هوايي بود و بعداً معلوم شد كه براي انجام مأموريتي به پايگاه آمده و براي ديداري دوستانه سري هم به ما زده است.
آن روز همسرم به شيراز رفته بود و كسي در خانه نبود؛ به همين خاطر او با خيال راحت لباس پروازياش را درآورد و در گوشه اي از اتاق كه آفتاب زمستاني آن را پوشانده بود دراز كشيد. و به جاي بالش دستش را زير سر گذاشت. خواستم تا بالش و رختخواب بياورم؛ ولي او اصرار داشت كه اگر بياوري نمي خوابم و بلند مي شوم.
او آرام خوابيده بود و من با نگاهي كه به او مي كردم در حال مرور خاطرات گذاشته بودم. دريافتم كه صداي ناموزون شوفاژ محيط ساكت اتاق را بر هم زده است؛ به همين خاطر خواستم صدا را قطع كنم تا مزاحم خواب او نباشد. به آرامي آچار مخصوص را آوردم و شروع به كار كردم. ناگهان پيچ از جا در رفت و آب داغ لجن مانندي با فشار بيرون زد. به سرعت پارچه اي را برداشتم و در محل خروج آن قرار دادم تا از فشار بيش از حد و پاشيدن آب داغ به بيرون جلوگيري كنم.
از سر و صدايي كه ايجاد شده بود عباس به آرامي پلكهايش را باز كرد و با ديدن اين وضعيت به كمكم آمد.
در حالي كه آب جوش شوفاژ تمام سطح اتاق و در نتيجه فرش را پوشانده بود، به سرعت به خارج از خانه رفتم و فلكه هاي شوفاژ را بستم. در همين حين عباس در حالي كه صورت و لبانش را آب لجن فرا گرفته بود به جلو آمد و با لهجه شيرين قزويني گفت:
ـ بيا بَبَم جان كه درست شد.
عباس با پيدا كردن پيچ گوشتي و بستن پيچ هوا گيري توانسته بود راه خروج آب را ببندد؛ ولي تمام اتاق، فرش و ديوارها همه سياه و كثيف شده بود . من از وضعيت پيش آمده شرمنده شدم و از عباس خواستم تا زماني كه خانه را تميز مي كنم او نيز به حمام برود؛ ولي او گفت:
ـ نه؛ اين طور فايده ندارد اگر همسرت خانه را با اين وضع ببيند، حتماً ناراحت مي شود.
گفتم:
ـ پس شما مي گوئيد چه كنم؟
سرانجام به پيشنهاد او فرش را به بالكن برديم و شستيم. سپس ديوارهاي اتاق را تميز كرديم؛ البته بيشتر اين كارها را عباس انجام مي داد. از اينكه او نتوانسته بود استراحت كند عذرخواهي كردم. او نگاهي به ساعتش كرد و گفت:
ـ بايد به تهران پرواز كنم.
چند دقيقه بعد خداحافظي كرد و هنگام رفتن در حالي كه دستش را روي شانه من گذاشته بود، با خنده گفت:
ـ خوابي كه براي من ديده بودي خواب خوبي بود.
ادامه دارد ....
منبع:http://www.sajed.ir /س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}